از لحظه ای که تو را دیدم
نمیشود که از به تو فکر کردن خلاص بشوم
چشمان باز
چشمان بسته
اتاق خواب
فکرش را هم نمی کردیم
باید آتشی دیگر برافروزیم
هرکداممان جدا
تا شاید کابوسی دیگر دامن گیرمان شود...
گاهی فکر می کنم، زندگی را اصراف می کنم، شاید هدر می دهم.
می توانست کسی دیگر جای من بود. بی آنکه بداند سخت مشغول زندگی کردن می شد.
دیگر زجر زندگی را بدوش نمی کشید.
مثل مسیح مصلوب که صلیب خود را به دوش کشید... شده ام. زندگی ام را به دوش می کشم.
تا در انتظاری تلخ زیر نور داغ خورشید، کلاغ ها را به میهمانی یک جفت چشم، سیر شوند.
و اینگونه پر از درد
خالیِ سرد
جز هیچ،
نیست درون مرد
می دود درون حباب مرگ
هیچ ام و اینگونه نیستی فریاد می کندم
از پشت خالی شیشه ای؛ هیچ نیست
برای کولی زندگی تو اوج تنهایی زندگی می شه ولی من دیگه رمق ندارم به این زندگی.. می خوام برای همیشه برم..
نمی دانم گاه وبی گاه ملالی نیست جز حس رفتن..
ادامه مطلب ...درد و رنج از برای آدمی
دانه ریگی، از برای صدف ماند.
هضم کن تا در دلت مرواریدی به رنگ خون داشته باشی ... .
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک . . . . . . . . .
درست از جای پای دیوانه ها
درست از اولین نگاه پروانه ها
درست از دو پلک چشم یک زن
درست از پرلرزش ترین تکانه ها
درست از نقض قانون پدر بودن
درست از با آبرو ترین بیگانه ها
درست از عطر و نت شروع چمنزار
درست از پر بو ترین ترانه ها
درست، غلط ترین شعری که سرودم
درست از ناب ترین شاعرانه ها
درست آخرین سنگ نگاهت را، گذاشتم
درست از آخرین قطره خون چکانه ها
خوابم از حضورت لب پر شد
تو گویی خنده ام پرپر شد
این زخم حنجره ام بدتر شد
آری تنهای ام بود که معطر شد.
گاهی وقت ها نردبام فکرم آنقدر کوتاهست
که تا دیوار همسایه بیشتر بالا نمی رود.
گاهی آنقدر بلند که
به خانه فرشتگان میهمانی می روم.
تو که چایی ات را خوردی.
تو که رفتی
و من
دوباره راهی ام.
اگر راهم را پیدا کنم، که خدا کند پیدا کنم.
احساسم تکه سنگی است رها شده در فضای خالی کهکشان ها،
گاه خواب های پریشانم از جو زمین عبور می کند،
و چون شهاب سنگی گداخته بر تمام هیکلم فرود می آید.
دومین،
نه سومین اسب سیاه را سوار می شوم؛
و تا گانمید، زیباترین قمر مشتری میتازم!
آخر قمر هایم را چه کسی مشتری می شود؟
زمین که کساد شد،
آسمان هم کساد است یا من تب دارم؟
ولی من دلم می خواهد به دور عطارد بگردم،
به مشتری گشتن که هنر نیست.
لعنت که آسمان را هم شما گرفتید.
پس به کجا بایدفرو خفت؟
از طلای ناب ساختم،
خوش تندیسه کردم،
بهترین نقش را بر گونه هایش پاشیدم،
برق چشمانش،
الماسی است که نغض تراشیدم،
لباس فاخر بر تن کردمش گاه عریان،
خردمند یافتمش،
آری
اینگونه باورت کردم،
و عاشق شدم.
وه که چه پرستیدنی! صنم !
من عاشق شده ام.
دل بسته ملک الموت.
چشم انتظارت شب ها به گورستان می روم.
عشق من، عزرائیل من، کی این انتظار پایان می یابد؟
دیشب با مرگ دست دادم. دهانم بوی تو را گرفت.
ساعت ها با عزرائیل یک قل دو قل بازی کردم.
من به او قول می دادم
او قولی نمی داد.
خسته شدم من پا شدم و برگشتم
عزرائیل با من قهر کرد !
چرا اونطوری نگاه می کنی؟ دنبال چیزی می گردی؟
بقیه؟
آها من از کاروان جا موندم. خیلی وقت نیست. تو اون سه سال کم کم گمشون کردم. الآن تنها میرم. آره شدم کولی بی کاروان. آره یکم احساس تنهایی می کنم.
سخته ولی خب
اینم یه مدل زندگیه دیگه!
چقدر جالبه که فلسفه زندگی یه آدم با دیدن یه پروانه عوض بشه، با یه خراش، یه خواب ، یه گلوله ، یه مرگ، با یه اتفاق ساده!
یکی میگفت منو دوست داره، چون من فلسفه زندگی رو درک کردم.
اما به نظرم فلسفه زندگی درک کردنی نیست ، زندگی خود فلسفست!
باید فلسفه رو زندگید!
واسه خاطر همین ما آدم ها فلسفه ها رو
پینه میزنیم به زندگی
وصله میکنیم به مرگ
میدوزیم به آرزو
میبافیم به عشق
پاره میکنیم به امید
میزنیم به یأس
میریم به ترس
می بُریم از هم به یک نفس... .
به هر حال سلام.
اگه چایی دودی می خوری بیا بشین رو این تخته سنگ کنار آتیش دلم.
بیا تو این قوطی کنسرو تمیزه برات چایی میریزم. امشب خیلی سرده، ولی خودم گرمت می کنم. از نگفته هام که بگم داغ می شی.
چاییتو بخور.
بیا قندم بدمت، اونطوری نگام نکن بخدا تمیزه، آره بابا از یه دختر بچه با چشای خوشگلو درشت گرفتم، إ نه بهش یه سوت سوتک گلی دادم، بجاش از خونش برام کمی قند آورد.
بخور ناز نکن دیگه، ما کولی ها زندگیمون همینه دیگه.
آره تا صبح باید پیشم بمونی، حالا که راهتو گم کردی چه فرقی می کنه کی بری؟ منم امشب از تنهایی در میام. چاییتو بخور یخ کرد.
ما آدما تو زندگی مسافریم. منم یکی ازون مسافرام، فقط من یه کولی هستم.
یعنی مسافرت می کنم تا زندگی کنم. ازین شهر به اون شهر، ازین نگاه به اون نگاه، ازین دل به اون دل.
جونم برات بگه، من فکر می کردم باید یه جا اطراق کنم، خونه بسازم، زندگی کنم. اتفاقأ یه سه سالی هم یه جا خونه ساختم و وایسادم.
اما، آره اما از اونجایی که من یه کولی بودم و خودم خبر نداشتم، زدمو با یه بقچه نون و آب بی خاطره راه افتادم.
توی را پشت سر گذاشتن خونه از شانس بدم پام گیر کرد توی تله، خیلی درد داشت، زخمی شدم، دلم شکست، خواستم شکارچی رو نفرین کنم، لعن کنم که... ،
که دیدم خودم مقصرم، اون تله واسه پای من نبود، که تو چرا پاتو گذاشتی تو دل یکی دیگه؟!
آره بعد یه زخم عمیق فهمیدم که آی با توام، تو ... ، تو یه کولی هستی جای موندن نداری به کسی دل نبند. بزن به تنگ جاده که زندگی کنی. فقط (اینجارو آروم میگم توهم آروم بخون) دیگه چشماتو خوب باز کن. که توراهت پره خطره، دام وتله زیاده، واسه تو نیست تو پاتو توشون نکن.!