بی کاروان کولی

این منم یه کولی که به تنهایی یه کاروانه!

بی کاروان کولی

این منم یه کولی که به تنهایی یه کاروانه!

پرستش

از طلای ناب ساختم، 

      خوش تندیسه کردم، 

              بهترین نقش را بر گونه هایش پاشیدم، 

 برق چشمانش، 

                      الماسی است که نغض تراشیدم، 

   لباس فاخر بر تن کردمش گاه عریان، 

خردمند یافتمش، 

آری 

  اینگونه باورت کردم، 

و عاشق شدم. 

         وه که چه  پرستیدنی!   صنم !

قاب عکس

خیلی وقت است که دیگر خودم نیستم. 

 

قاب عکس روزهای خنده ام. 

من عاشق شده ام

من عاشق شده ام. 

دل بسته ملک الموت. 

چشم انتظارت شب ها به گورستان می روم. 

 عشق من، عزرائیل من، کی این انتظار پایان می یابد؟  

 

دیشب با مرگ دست دادم. دهانم بوی تو را گرفت. 

ساعت ها با عزرائیل یک قل دو قل بازی کردم. 

من به او قول می دادم  

او قولی نمی داد. 

خسته شدم من پا شدم و برگشتم 

                                    عزرائیل با من قهر کرد !

چرا اونطوری نگاه می کنی؟ دنبال چیزی می گردی؟ 

بقیه؟ 

آها من از کاروان جا موندم. خیلی وقت نیست. تو اون سه سال کم کم گمشون کردم. الآن تنها میرم. آره شدم کولی بی کاروان. آره یکم احساس تنهایی می کنم. 

سخته ولی خب  

        اینم یه مدل زندگیه دیگه!

سبک مثل پر

چقدر جالبه که فلسفه زندگی یه آدم با دیدن یه پروانه عوض بشه، با یه خراش، یه خواب ، یه گلوله ، یه مرگ، با یه اتفاق ساده!


یکی میگفت منو دوست داره، چون من فلسفه زندگی رو درک کردم.

اما به نظرم فلسفه زندگی درک کردنی نیست ، زندگی خود فلسفست!

باید فلسفه رو زندگید!

واسه خاطر همین ما آدم ها فلسفه ها رو

پینه میزنیم به زندگی

      وصله میکنیم به مرگ

         میدوزیم به آرزو

             میبافیم به عشق

                  پاره میکنیم به امید

                       میزنیم به یأس

                           میریم به ترس

                              می بُریم از هم به یک نفس... .


پیپ

  

پیپم

  هی خودم را درون پیپم میریزم   

                           و هی دود می کنم.

               خاکسترم را هی تو !  

                                               بگو کجا بریزم؟ 

یه چایی مهمون ما باش...

به هر حال سلام

 اگه چایی دودی می خوری بیا بشین رو این تخته سنگ کنار آتیش دلم.  

بیا تو این قوطی کنسرو تمیزه برات چایی میریزم. امشب خیلی سرده، ولی خودم گرمت می کنم. از نگفته هام که بگم داغ می شی. 

 چاییتو بخور.  

بیا قندم بدمت، اونطوری نگام نکن بخدا تمیزه، آره بابا از یه دختر بچه با چشای خوشگلو درشت گرفتم، إ نه بهش یه سوت سوتک گلی دادم، بجاش از خونش برام کمی قند آورد. 

 بخور ناز نکن دیگه، ما کولی ها زندگیمون همینه دیگه. 

 آره تا صبح باید پیشم بمونی، حالا که راهتو گم کردی چه فرقی می کنه کی بری؟ منم امشب از تنهایی در میام. چاییتو بخور یخ کرد.

چرا پاتو گذاشتی تو دل یکی دیگه!

ما آدما تو زندگی مسافریم. منم یکی ازون مسافرام، فقط من یه کولی هستم. 

یعنی مسافرت می کنم تا زندگی کنم. ازین شهر به اون شهر، ازین نگاه به اون نگاه، ازین دل به اون دل. 

جونم برات بگه، من فکر می کردم باید یه جا اطراق کنم، خونه بسازم، زندگی کنم. اتفاقأ یه سه سالی هم یه جا خونه ساختم و وایسادم.

اما، آره اما از اونجایی که من یه کولی بودم و خودم خبر نداشتم، زدمو با یه بقچه نون و آب بی خاطره راه افتادم. 

 توی را پشت سر گذاشتن خونه از شانس بدم پام گیر کرد توی تله، خیلی درد داشت، زخمی شدم، دلم شکست، خواستم شکارچی رو نفرین کنم، لعن کنم که... ، 

    که دیدم خودم مقصرم، اون تله واسه پای من نبود، که تو چرا پاتو گذاشتی تو دل یکی دیگه؟! 

آره بعد یه زخم عمیق فهمیدم که آی با توام، تو ... ، تو یه کولی هستی جای موندن نداری به کسی دل نبند. بزن به تنگ جاده که زندگی کنی. فقط (اینجارو آروم میگم توهم آروم بخون) دیگه چشماتو خوب باز کن. که توراهت پره خطره، دام وتله زیاده، واسه تو نیست تو پاتو توشون نکن.!