بی کاروان کولی

این منم یه کولی که به تنهایی یه کاروانه!

بی کاروان کولی

این منم یه کولی که به تنهایی یه کاروانه!

چرا پاتو گذاشتی تو دل یکی دیگه!

ما آدما تو زندگی مسافریم. منم یکی ازون مسافرام، فقط من یه کولی هستم. 

یعنی مسافرت می کنم تا زندگی کنم. ازین شهر به اون شهر، ازین نگاه به اون نگاه، ازین دل به اون دل. 

جونم برات بگه، من فکر می کردم باید یه جا اطراق کنم، خونه بسازم، زندگی کنم. اتفاقأ یه سه سالی هم یه جا خونه ساختم و وایسادم.

اما، آره اما از اونجایی که من یه کولی بودم و خودم خبر نداشتم، زدمو با یه بقچه نون و آب بی خاطره راه افتادم. 

 توی را پشت سر گذاشتن خونه از شانس بدم پام گیر کرد توی تله، خیلی درد داشت، زخمی شدم، دلم شکست، خواستم شکارچی رو نفرین کنم، لعن کنم که... ، 

    که دیدم خودم مقصرم، اون تله واسه پای من نبود، که تو چرا پاتو گذاشتی تو دل یکی دیگه؟! 

آره بعد یه زخم عمیق فهمیدم که آی با توام، تو ... ، تو یه کولی هستی جای موندن نداری به کسی دل نبند. بزن به تنگ جاده که زندگی کنی. فقط (اینجارو آروم میگم توهم آروم بخون) دیگه چشماتو خوب باز کن. که توراهت پره خطره، دام وتله زیاده، واسه تو نیست تو پاتو توشون نکن.!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد